ایران و جهان

کره زمین از نظر من دو قسمت است : 1- ایران 2- جهان. با خاطراتم میخوام اینو ثابت کنم و قسمت اول رو به سمت قسمت دوم ترکش کنم.

ایران و جهان

کره زمین از نظر من دو قسمت است : 1- ایران 2- جهان. با خاطراتم میخوام اینو ثابت کنم و قسمت اول رو به سمت قسمت دوم ترکش کنم.

رفاه اجتماعی ایران

نشستم تو تاکسی. صندلی جلو. در رو بستم. دوباره بستم. بازهم بستم. راننده دستشو دراز کرد، دستگیره رو تنظیم کرد و در رو بست و حرکت کردیم. الحمدالله. 

قبل از من داشت تعریف میکرد و من از نیمه های صحبت حرفهاش رو دنبال کردم. 

گویا جریان از این قرار بوده که آقای راننده همسایه ای داشته پیرزن و نابینا.  

این پیر زن هم نوه ای داشته دختر که باهم زندگی میکردند. نوه هم حدودا هفت هشت ساله بوده.  

صبح که این آقای راننده میخواسته بره سرکار، زنگ در به صدا دراومده و نوه هه گریان با جملات شکسته بسته از ایشون کمک خواسته. آب جوش ریخته بوده کل پائین تنه پیرزن رو داغون کرده بوده. 

حالا ادامه داستان از زبان آقای راننده : 

رفتم و پیر زن رو در حالی که آروم آروم و بی صدا گریه میکرد بلندش کردم. پوست پاهاش داشت کنده میشد. سوار ماشینش کردم و بردم اورژانس. گفتند سوختگی عمیقه و باید بخوابونیدش.  

پس از بستری کرذن گفتند این مبلغ رو واریز کن و این داروها رو هم بگیر و بیار. 

منم که پول کافی همراهم نبود رفتم و ماجرا رو به رئیس بیمارستان توضیح دادم. و گفتم که هیچ ارتباطی با بیمار ندارم و به خاطر خدا خواستم کمکش کنم. شما هم کمکش کنید تا از این در نجاتش بدیم.  

گفت یه تقاضا بنویس بیار. دادیم یه نفر نوشت و بردیم پیش آقای رئیس. پاراف کرد و گفت ببر مددکاری. بردیم گفتنند چقدر پول همراهته. گفتم 10 هزار. گفتند کمه. گفتم بابا مریض من نیست که. منم شرایطش رو توضیح دادم. وضعیت ظاهرش هم مشخص میکنه که محتاجه. تا اینجاهم آوردمش. بقیه ش رو شما حل کنید خوب. گفتند همون 10 تومن رو برو فیش بگیر بیا. رفتیم و برگشتیم. گفتند با شه حالا ما ایشون رو بستری کردیم ولی شما قبل از ترخیصش باید حد اقل نصف هزینه اش رو جور کنید و بقیه اش رو ما میدیم.  

اومدم بیرون. نوه هه هم موند پیش مادر بزرگش. حالا اومدم براشون ناهار ببرم. برا همین این صندوق رو گذاشتم اینجا که هر کس هرچقدر در توانشه کمک کنه و یه جعبه کفش رو نشون داد. 

 

اینه ـه ـه ـه ...  رفاه اجتماعی ایران. 

منم یکه کمک ناچیزی در حد خودم انداختم تو صندوق و پیاده شدم. 

 

نظام اداری فوق پیشرفته ایران

 نظام اداری ما یکی از پیشرفته ترین نظام های اداریست 

 

چرا ! 

زیرا : 

تو پست قبلی گفته بودم که برای گرفتن پروانه ساخت از بهداشت مجبور بودم تا از چند تا اداره دیگه هم نامه موافقت ببرم جهاد . که یکی از اونها هم محیط زیست بود. حالا بشنوید از گردش کار من در اداره کل حفاظت محیط زیست استان آذربایجان شرقی. 

روز اول که نامه رو از جهاد کشاورزی بردم محیط زیست، پس از ثبت و رویت مدیر و غیره گفتند که بیست هزار تومن بریز به حساب تا کارشناس بیاد و تائید کنه وقتی ریختیم و برگشتیم گفتند کی گفته بود بیست هزار تومن ؟ شما باید ده هزار تومن میریختید. گفتم خوب بقیه اش رو برگردونید. گفتند نه! اون پول که برگشت پذیر نیست . گفتم خوب بیست هزار تومنو مهمون ما . خیالی نیست. گفتند نه اینجوری هم که نمیشه. اگه بازرس بیاد و پرونده رو ببینه اشکال میگیره . گفتم پس میگید چیکار کنیم. چی بگند خوبه ؟ 

گفتند این فیش رو نگه دار برا بععععد  ( یعنی بیخیال شوووو... ) یه فیش ده تومنی بریز فوری بیار که کاراتو تموم کنیم . همینجا منتظرتم. زود باش. 

منم ایستادمو نگاهش کردم 

گفت برو آخه. دیر میشه ها .

رفتم پیش رئیس. نبود. راستش بحث بیست تومن نبودها، یه کم گرون اومد.

رفتم پیش معاون. گفت جواب این نامه ای که میدیم بهت به عنوان جواز تاسیسه. قراره یه بار دیگه هم بیایی این اداره برا گرفتن پروانه . این فیش رو نگه دار برا اون موقع حالا برو یه فیش ده تومنی واریز کن بیار.

خدا پدر اونی که قانون گذاشته دوبار بیاییم این اداره رو بیامرزه . والا بیست تومنم این وسط حیف و میل میشد.

رفتیم و فیش رو آوردیم و کارشناس اومد و دید و در گذارشش نوشت از اونجایی که مشخص نیست این کارخانه خارج از طرح هادی روستاست یا نه باید از بنیاد مسکن استعلام شود.

از بنیاد مسکن استعلام کردند و انجاهم بیست تومن گرفتند، آمدند و دیدند و گفتند کارشناست کیه که نمیفهمه وقتی کارخونه هایی هستند که نسبت به تو به روستا نزدیکترند بس مورد تو هم نمیتونه مشکلی داشته باشه.

جواب استعلام رو گرفتیم و بردیم محیط زیست. کارشناسه گفت : میدونی بعد از رفتنت یادم افتاد که مورد تو نمیتونه مشکل داشته باشه.

گفتم : به هر حال باعث شدی یه بیست تومن هم اونجا بریزیم دور.

گفت : تا سه نشه بازی نشه . مواظب باش. و بعد خندید. یه طوری خندید که خیلی ازش بدم اومد.

خلاصه پرونده افتاد تو روال اداری . وسطهای کار گفتند باید یک بار دیگه بیاییم محل رو از نزدیک ببینیم. هربار هم که می اومدند باید یه نصف روز الاف میشدیم. این بار گفتند که باید فضای سبز ایجاد کنی.

 گفتم :مگه میخوام شهر بازی بزنم! یک کارخونه بسته بندی مواد غذاییه.

گفتند: باشه باید فضای سبز داشته باشی تا بهت مجوز بدیم . باید درخت بکاری .

گفتم آخه الان مهر ماهه. الان که نمیشه درخت کاشت. زمستون بیاد همشون میمیرن. تازه از کجا نهال گیر بیارم این فصل سال؟

آقای معاون محیط زیست که جنگلها مون رو سپردیم دستش گفت: نه بابا! مشکلی نداره . شما برو از نهالستان شهرداری بخواه. بهت میدن. حالا کو تا زمستون.

رفتیم اونجایی که گفته بود. باغبونه بهم خندید. گفت این آدمی که میگی فرستادت اینجا، عجب خریه!

دیدم چاره ای ندارم رفتم از کنارجاده ده تا درخت کوچیک رو از ریشه در آوردم و بردم حیاط کارخونه چال کردم. برگشتم محیط زیست گفتم آقا بیایید نگاه کنید. کاشتیم.

معاونه گفت: دیدی گفتم میشه! رفتی همونجا دیگه نه! گفتم که. و بعد موافقتشو اعلام کرد. بدون اینکه بیایند و نگاه کنند. یعنی اگه این ظلم رو در حق اون ده تا درخت نمیکردم هم میشد. گناهش گردن اونا. به من چه. مهم موافقت بود که شد.

خلااااااصه ـه ـه ـه آقا مکافات تازه شروع شد.

سیستم شبکه آنلاین یکپارچهء اداری دبیرخانهء نمیدونم چی چی ما رو سه روز الاف کرد .

1-      کارشناس نامه موافقت رو چرک نویس کرد داد با کارمندش.

2-      کارمندش نامه رو تایپ کرد و فرستاد به کامپیوتر کارشناسه.

3-      کارشناس خوند و اصلاحش کرد. البته تا ویرگول رو پیدا کنه و تایپ کنه کلی تفریح شد.

4-      گفت برو معاون تائیدش کنه.

5-      رفتیم پیش معاون. نبود. رفته بود جلسه.

6-      چون وقت اداری رو به اتمام بود. رفتیم و فرداش اومدیم.

7-      معاون دیر اومد ولی تائیدش کرد.

8-      گفت برو دبیرخونه بگو پرینتش کنند .

9-      رفتم دبیرخونه تا رسیدم برق رفت .

10-    کلی منتظر شدم ولی برق نیومد .

11-   رفتم بیرون کار داشتم و آخر وقت اداری برگشتم .

12-   برق اومده بود ولی کارمنده رفته بود.

13-    همکارش محبت کرد و با دوساعت ور رفتن با پرینتر رو روشن کردنش نامه رو پرینت کرد.

14-   نامه رو داد دستم که ببر کارشناست امضا کنه.

15-    کارشناس امضا کرد گفت ببر معاونت

16-    معاون امضا کرد و گفت ببر دبیرخونه شماره بزنه .

17-   دبیرخونه شماره زد و گذاشت تو پاکت و داد دستم که ببر جهاد.

18-   بردم جهاد نامه رو باز کردند و گفتند این مهرش کو؟

19-   فرداش برگشتم محیط زیست که خانوم این مهرش کو؟

20-   گفت : آخه این مال دیروزه .

21-   گفتم مگه دیروزها مهر نمیزنید؟

22-   چپ چپ نگاهم کرد و مهر زد. بدون کوچکترین عذر خواهی.

23-   منم به سخره ازش عذر خواهی کردم .

24-   و اونم با آهنگی که انگار داره آه میکشه گفت: خواهش میکنم . 

فکر کنم دیگه کافیه. 

 

امنیت شغلی دزدان در ایران

 

 

یکی از دلایل گرا یش برخی افراد به شغل شریف دزدی، امنیت شغلی بسیار بالای آن است. 

دوستی تعریف میکرد:

از محل کارم خارج شدم. به طرف ماشینم حرکت کردم. سویچ ماشین رو از تو کیفم درآوردم و داخل قفل کردم و چرخاندم .

یا... ابولفضل

ماشینم کو؟

ماشینم نیست !

مردم ریختند که کمکم کنند. ولی فقط نگاهم میکردند.

بابا هنوز قسط هاش تموم نشده بود!

سراسیمه چند بار خیابون رو این طرف و اونطرف دویدم تا بلکه ماشینم پیداش بشه ولی نشد.

به پلیس زنگ زدم . اومدند و گزارش نوشتند و گفتند بیا پاسگاه.

با خودم گفتم خدا رو شکر که اینا هستند. مثل اینکه داره کم کم ماشینم پیدا میشه ها .

با شوهرم رفتم پاسگاه. گفتند شکایت بنویس و ...

خلاصه گفتند ما میگردیم . شماهم خودتون بگردید تا بلکه زود تر پیدا بشه.

ما هم افتادیم به جون خیابون ها. اول از منطقه خودمون شروع کردیم. یه ماشین رنو زرد رنگ بود که یک سالی میشد همینجوری گذاشته بودنش کنار خیابون و لاستیک هاش چسبیده بود به آسفالت. ولی نمیدونم چرا تا حالا توجهم رو جلب نکرده بود. وقتی دیدمش گفتم شاید این هم دزدیه. بهتره گزارش بدم. رفتم پاسگاه و گزارش دادم. گفتند میریم میبینیم. ممنون.

یه ده روزی گذشت و ماهم کم کم داشتیم نا امید میشدیم.

موبایلم زنگ زد. از پاسگاه بود. گفتند ماشینتون پیدا شده . از سکته نزدیک بود خوشحال کنم.

رفتم پاسگاه گفتند : ماشینتون پیدا شده .

گفتم : کجاست؟

رنوهه بود. همونی که خودم گزارشش رو داده بودم.

شونه هام به قدری آویزون شد که کف دستهام خورد به کف زمین.

گفتم : ماشین من پراید نقره ای یه آقا

گفتند : پس مال شما نیست ؟ باشه خوب ما سعی خودمون رو داریم میکنیم. شما هم خودتون بگردید تا بلکه زود تر پیدا بشه.

کارمندان دولت

 

میگند کارمندان دولت آرزوشونه که کاش شغل آزاد داشتند . 

یه کار اداری داشتم تو بهداشت .  معاونت غذا و دارو

روزاول که رفتم یک ربعی فقط اداره رو گشتم. طبقه همکف کسی نبود . طبقه بالا هم هر کس مشغول کار خودش بود . نمی دونستم باید از کدوم اتاق شروع کنم. دیدم یکی که یه سینی استکان خالی دستشه از یه اتاقی اومد بیرون . ازش پرسیدم ببخشید برا گرفتن پروانه ساخت باید به کدوم اتاق مراجعه کنم؟  

- گفت : مدارکی که رو اون بولتن نوشته رو بیار بده اتاق فلان، بگذارنش کمسیون  

مدارک رو یادداشت کردم و رفتم که حاضر کنم و فرداش برگردم ولی یک کم بیشتر طول کشید و شد چهار ماه. البته فکر نکنید تنبلی کردم ها . نه . هر روز مثل یک کارمند وظیفه شناس میرفتم یکی از ادارات جهاد، محیط زیست، امور اراضی، دامپزشکی، اداره کار، بنیاد مسکن، شهرداری، ثبت شرکت، دارائی و چند تا جای دیگه  و البته خود همون اداره بهداشت هم گاهی سر میزدم.  

راستی تو یکی از مراجعاتم هم گفتند برو فلان اتاق نامه جهاد رو فلانی امضاء کنه بعد ببر دبیرخونه . رفتم در زدم . در رو آروم باز کردم دیدم یکی با کامپیوترش مشغوله. فوری دست از کار کشید و اصلا معلوم نشد که داشت مین سوویپر ویندوز رو بازی میکرد . اولش نشناختمش و لی یکهو خندم گرفت ولی نزدم زیر خنده آخه میدونین کی بود . بگو کی؟ او یارو استکان به دسته که اول کار گفتم راهنمائیم کرد و منم فکر کرده بودم آبدارچیه و یک کمی خودمانی باهاش حرف زده بودم. آره همون بود.  

خلاصه بعد از جمع کردن مدارک برگشتم بهداشت . البته هر کدام از این ادارات هم برای خود داستانی دارد خصوصا محیط زیست که به نظرم مسخره ترین ارگان در ایران است و سعی میکنم در باره آنها هم بعدا براتون بنویسم . 

خلاصه مدارکمو تحویل آقای ایکس دادم. گفت هفته بعد چهار شنبه کمسیونه . تو پنجشنبه پیگیر شو. با خوشحالی که تا یک هفته دیگه کارم تموم میشه خندان و رقص کنان از اداره خارج شدم.  

پنجشنبهء هفته بعد رسید. صبح زود بیدار شدم. دوش گرفتم. موهامو شونه کردم . یک صبحانه جانانه زدم. لباس پوشیدم. کفشامو تمیز کردم و پوشیدم و رفتم تو کوچه . یه نفس عمیق و مثبت اندیشانه کشیدم. در رو بستم و راهی اداره بهداشت شدم. صوت زنان پله ها رو دوتا دوتا رفتم بالا و با سرعت وارد اتاق آقای ایکس شدم. با صدای بلند و گشاده رو سلام دادم . آنقدر مثبت سلام دادم که از نگاه های کارمندان متوجه شدم یک کمی افراط کردم. قلبم داشت تو دهنم میتپید. روبروی میز آقای ایکس منتظر ماندم تا جواب کمسیون رو بده که برم. ایستادم تا کارش تمام بشه. ولی کارش انگار نمیخواست تموم بشه. دماغمو کشیدم بالا تا یادش نره که من منتظرشم.  و انگار بد نشد و دماغ کشیدن باعث شد نوشته اش رو امضاء کنه و بگذاره کنار.  

گفت: بفرمائید.  

- اومدم تا نتیجه کمسیون رو بگیرم. 

- کمسیون تشکیل نشد  

- اهه 

و پاشد و رفت .

کوپ کردم . نمیدونستم باید چی بپرسم. آخه برای این موقعیت حاضر نشده بودم  .

پرسیدم : اصلا تشکیل نشد؟  

و قبل از اینکه پاسخ بدهد فهمیدم سوالم نمیتونه جواب داشته باشد.  

پرسیدم: کی پیگیر شم  

- کمسیون چهارشنبه ها تشکیل میشه. پنجشنبه هفته بعد زنگ بزن. نیا. 

- چشم 

رفتم بیرون نشستم رو نیکمت. آخه میدونین. جایی که میخواستم براش پروانه بگیرم رو اجاره کرده بودم. چهار ماه بود که داشتم اجاره پرداخت میکردم. ماهی 350 هزار تومن و تا حالا به غیر از سایر هزینه ها فقط یک و چهار صد اجاره داده بودم. بدون اینکه درآمدی از اونجا آیدم شده باشه. 

دوباره رفتم پیش همون کارمنده و پرسیدم آقای ایکس حالا هفته بعد حتما تشکیل میشه ؟ 

گفت : ایشالا 

این ایشالا هم که ریشهء تمام عقب ماندگی های ماست معلوم کرد که شاید هفته بعد هم تشکیل نشه.  

پنجشنبه هفته بعد شد. زنگ زدم. گفتند بیا نتایج در اومده. 

گوشی تلفن رو هنوز نگذاشته بودم که رسیدم اداره بهداشت ، اتاق آقای ایکس. اینبار کمی آرومتر گفتم سلام. و نتیجه رو پرسیدم .  

گفت : پرونده تو نیومده. پیش فلانیه. 

رفتم پیش فلانی و پیگیر شدم. 

گفت من همه پرونده ها رو تحویل دادم به آقای ایکس. 

چند بار بین فلانی و ایکس رفتم و اومدم . بالاخره نتیجه این شد که گویا در مورد پرونده من تصمیم نگرفته اند. و پرونده دست معاونه. 

خلاصه سرتون رو درد نیارم. چهارشنبه هفته بعد هم که بازرس از تهران اومد و باز کمسیون تشکیل نشد. هفته بعد تشکیل شد و به خاطر ناقص بودن نامه اداره کار (البته من داده بودم ولی اونا یه متن دیگه میخواستند) پرونده برگشت پیش همون ایکسه. هفته بعدش هم تهران دوره گذاشته بودند و تیم کمسیون رفته بودند دوره .  

تا اینکه شد 7 ماه. ولی بالاخره پروانه رو گرفتم . 

خوشحال رفتم نشستم رو نیمکت. و داشتم نگاهش میکردم. اشکهام جاری شده بود ( البته تو دلم) . نفری که نشسته بود پهلوم حالمو فهمید. گفت مبارکه. با چشمانی لرزان و پر از اشک گفتم مرسی. گفت چقد دویدی تا موفق شدی. 

- هفت ماه 

- خندید 

- تو هم اومدی پروانه بگیری 

- نه من کارخونه شکلات و ویفر دارم 

- پس چرا اومدی  

- مگه تو دیگه نمیای ؟  

- برا چی بیام.  

- تازه کارت تو این اداره شروع شده .

- چطور  

- حالا بعدا میفهمی . کارشناست کیه ؟ 

- ایکس 

- چقدر بهش دادی؟ 

- بابت؟ 

- پس بگو چرا هفت ماهه علافی ! 

- نه !  

- پس چی . باشه حالا زیاد خودتو ناراحت نکن. تازه کارت شروع شده. بهتره یک کم باهاش صمیمی بشی تا کمتر بیای اداره. دفترش فلانجاست. عصرها اونجاست .  

و عصر همانروز با یک گل و شیرینی رفتم دفترش. قبل از من یکی دیگه اونجا بود. خدا حافظی کرد و رفت. نشستیم و کلی صحبت کردیم در مو رد ... هم بحث به میان کشد. گفتم ایشالا خدمت میرسیم و خداحافظی کردم. از پله ها که داشتم میرفتم پایین دیدم سه نفر دارند میان بالا ازم پرسیدند آقای ایکس بالاست. گفتم آره منتظرتونه  

و فهمیدم که کارمندان دولت اصلا هم آرزوشون نیست که کاش شغل آزاد می داشتند. 

 

روز پزشک

 یکی دو ماه قبل بود . حدودای 12 شب. باجناقم اینا خداحافظی کردن که برن خونه شون. 10 دقیقه بعد زنگ زدند که تصادف کردند . فوری رفتم محل حادثه چیزی نشده بود فقط خواهر خانمم سرش خورده بود به شیشه جلو . چون ضربه شدید بوده بعد از پلیس به اورژانس هم زنگ زده بودند. من و اورژانس با هم رسیدیم. گفتند باید عکس گرفته بشه . چون باجناق باید منتظر پلیس میشد من به همراه خواهر خانمم سوار آمبولانس شدم. 

و ماجرا شروع شد ...  

   - برای اینکه معنی و مفهوم ایران مشخص تر شود برخی از جملات را بولد مینویسم: 

اول رفتیم بیمارستان امام خمینی وقتی رسیدیم، دکتر آمبولانس بهم گفت برو تخت بیار. گفتم از کجا گفت برو بگرد، بپرس ، مریض توئه خوب . رفتم که بگردم. از اولین نفری که روپوش سفید پوشیده بود پرسیدم :  

- از کجا باید یه تخت بردارم؟

- چی ؟ 

- تخت چرخ دار. راننده آمبولاس گفت بیارم.   

یکی از اونور داد زد آقای دکتر ... و دکتر مشغول صحبت با او شد . 

از دومین سفید پوش سوالم رو تکرار کردم گفت : 

- بگو با تخت آمبولانس بیارن  

- مال آمبولانس خرابه  

- برو از اطلاعات بپرس  

واطلاعات پاس داد به رزیدنتی اونم به یکی دیگه و فکر کنم  ششمین نفر که نظافتچی بود گفت برو اونو بردار. منظورش ویلچری بود که جلو دستشویی پارکش کرده بودند. ویلچرو برداشتم رفتم طرف آمبولانس . راننده از دستم عصبانی شده بود .  

بهم گفت : هرچی بی دست و پاست امروز میخوره به تور ما . منظورم تو نیستی ها و بعدش خندید. 

خواهر خانومم رو سوار کردیم بردیم تو اورژانس  . یه سفید پوش داشت با تلفن صحبت میکرد. زل زده بود تو چشام و حرف میزد .  

گفتم ببخشید خانوم ایشون تصادف کردن و ... 

همینجور فقط نگاهم میکرد . 

منتظر موندم  .

اونم نگاهم میکرد و حرف میزد . منم نگاهش کردم با قیافه ای منتظر  .

دلش به رحم اومد و اشاره کرد که بخوابونش اونجا . 

اگه همینجوری بخوام کل جزئیات رو بگم حوصله تون سر میره به همین دلیل هم فقط کلیات رو میگم  

بعد از حدود یک ساعت گفتند ما این ساعت از شب نمیتونیم عکس بگیریم 

پاس دادند به بیمارستان رازی  

اونجام گفتند یعنی چی چرا فرستادنتون اینجا و پاس دادند به بیمارستان شمس . اونجا که رسیدیم ساعت حدودای 3:30 صبح بود تا 4:30 بودیم اونجا . الاف . خواهر خانومم دو بار حالش به هم خورد. یه دستمال کاغذی نتونستیم گیر بیاریم . بوفه شون هم تعطیل بود . تا اینکه باجناقم اومد . ایشون هم تا اون موقع منتظر پلیس بودند . سر اونا چی اومده بود بماند که با اینکه افسر نوشته بود طرف مقابلشان مقصر است ماشین اینا یک هفته ای رفت پارکینگ. 

خلاصه ساعت 7 رسیدیم خونه با دو قلم قرص سردرد . 

گفته بودند ساعت 10 به بعد بیاین برای عکس که نخواستیم. 

روز پزشک مبارک ؟!

چرا این وبلاگ رو ایجاد کردم

 

از نظر من کره زمین دو بخشه یکی داخل ایران و دیگری خارج از آن . از هر نظر که بگی . و تو این وبلاگ میخوام خاطرات اغلب تلخ خودم و بقیه رو از ایران بنویسم تا ادعامو ثابت کنم .   

و اینکه چرا میخوام ایران رو ترکش کنم.

به امید روزی که ایران هم جزوی از جهان بشه. انشا الله.