ایران و جهان

کره زمین از نظر من دو قسمت است : 1- ایران 2- جهان. با خاطراتم میخوام اینو ثابت کنم و قسمت اول رو به سمت قسمت دوم ترکش کنم.

ایران و جهان

کره زمین از نظر من دو قسمت است : 1- ایران 2- جهان. با خاطراتم میخوام اینو ثابت کنم و قسمت اول رو به سمت قسمت دوم ترکش کنم.

روز پزشک

 یکی دو ماه قبل بود . حدودای 12 شب. باجناقم اینا خداحافظی کردن که برن خونه شون. 10 دقیقه بعد زنگ زدند که تصادف کردند . فوری رفتم محل حادثه چیزی نشده بود فقط خواهر خانمم سرش خورده بود به شیشه جلو . چون ضربه شدید بوده بعد از پلیس به اورژانس هم زنگ زده بودند. من و اورژانس با هم رسیدیم. گفتند باید عکس گرفته بشه . چون باجناق باید منتظر پلیس میشد من به همراه خواهر خانمم سوار آمبولانس شدم. 

و ماجرا شروع شد ...  

   - برای اینکه معنی و مفهوم ایران مشخص تر شود برخی از جملات را بولد مینویسم: 

اول رفتیم بیمارستان امام خمینی وقتی رسیدیم، دکتر آمبولانس بهم گفت برو تخت بیار. گفتم از کجا گفت برو بگرد، بپرس ، مریض توئه خوب . رفتم که بگردم. از اولین نفری که روپوش سفید پوشیده بود پرسیدم :  

- از کجا باید یه تخت بردارم؟

- چی ؟ 

- تخت چرخ دار. راننده آمبولاس گفت بیارم.   

یکی از اونور داد زد آقای دکتر ... و دکتر مشغول صحبت با او شد . 

از دومین سفید پوش سوالم رو تکرار کردم گفت : 

- بگو با تخت آمبولانس بیارن  

- مال آمبولانس خرابه  

- برو از اطلاعات بپرس  

واطلاعات پاس داد به رزیدنتی اونم به یکی دیگه و فکر کنم  ششمین نفر که نظافتچی بود گفت برو اونو بردار. منظورش ویلچری بود که جلو دستشویی پارکش کرده بودند. ویلچرو برداشتم رفتم طرف آمبولانس . راننده از دستم عصبانی شده بود .  

بهم گفت : هرچی بی دست و پاست امروز میخوره به تور ما . منظورم تو نیستی ها و بعدش خندید. 

خواهر خانومم رو سوار کردیم بردیم تو اورژانس  . یه سفید پوش داشت با تلفن صحبت میکرد. زل زده بود تو چشام و حرف میزد .  

گفتم ببخشید خانوم ایشون تصادف کردن و ... 

همینجور فقط نگاهم میکرد . 

منتظر موندم  .

اونم نگاهم میکرد و حرف میزد . منم نگاهش کردم با قیافه ای منتظر  .

دلش به رحم اومد و اشاره کرد که بخوابونش اونجا . 

اگه همینجوری بخوام کل جزئیات رو بگم حوصله تون سر میره به همین دلیل هم فقط کلیات رو میگم  

بعد از حدود یک ساعت گفتند ما این ساعت از شب نمیتونیم عکس بگیریم 

پاس دادند به بیمارستان رازی  

اونجام گفتند یعنی چی چرا فرستادنتون اینجا و پاس دادند به بیمارستان شمس . اونجا که رسیدیم ساعت حدودای 3:30 صبح بود تا 4:30 بودیم اونجا . الاف . خواهر خانومم دو بار حالش به هم خورد. یه دستمال کاغذی نتونستیم گیر بیاریم . بوفه شون هم تعطیل بود . تا اینکه باجناقم اومد . ایشون هم تا اون موقع منتظر پلیس بودند . سر اونا چی اومده بود بماند که با اینکه افسر نوشته بود طرف مقابلشان مقصر است ماشین اینا یک هفته ای رفت پارکینگ. 

خلاصه ساعت 7 رسیدیم خونه با دو قلم قرص سردرد . 

گفته بودند ساعت 10 به بعد بیاین برای عکس که نخواستیم. 

روز پزشک مبارک ؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ب.ظ http://mractive.blogfa.com

سلام
انقدر حرص نخور دوست من
این مملکت...
من لینکت کردم
اگه دوست داشتی لینکم کن
من که می خوام برم کانادا:-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد